بی شک، آن سوی این بسته های خاموش، نور می وزد.
نور، خواب را از چشم های شهر می گیرد و هوایی تازه، ریه های غبار گرفته را معطر می سازد.
شهر، پلک می زند به آینده روشنش، در یک ناباوری و بهت شگرف.
فرار شوکت دو هزار و پانصد ساله را جشن می گیرد. آزادی، پی آمد عرق ریزان مبارزه یک ملت، رهایی از یوغ بندگی، راست ترینِ تعبیر رؤیاست!
رهایی از بند بردگی، زیباترین نتیجه این حماسه است.
دیگر آسمان، جولانگاه کلاغان نخواهد شد.
دیگر کبوتران، فقط خواب پرواز نخواهد دید؛ پرواز عادتشان خواهد شد. قفس های شکسته، خبر از آینده ای روشن می دهد.
آسمان صاف است. در وسعت تازه ذهن آسمان، لکه های ابر، جایی ندارند.
چقدر هوا بهاری است! زمستان رفت؛ برف ها، از شانه های شهر، ذوب می شوند. روسیاهی، همیشه به ذغال می ماند.
روزنامه ها فریاد می زنند: «شاه رفت».
ماجرای ماردوشان اندیشه خوار، به دست کاوه حماسه به پایان رسید. قصه هجوم پاییز، به جوانه های نورس. قصه قفس های آهنین و کبوتران معترض و خونین، شوکت پهلوی، خشت خشت فرو ریخت.
آهِ جان سوز مظلومان، از عمیق ترینِ جان های سوخته برآمد، زبانه کشید و چون آتشی، به جان قدرت پوشالی طاغوت افتاد و به لمحه ای، کاخ شاهی را به تلی از خاکستر بدل ساخت. شکوهی تو خالی که دسترنج قطره قطره اشک های یتیمان بود.
فرار کرد؛ از مقابل مشت مشت نفرت و کینه مردم.
فرار کرد؛ از مقابل اشک های گدازنده.
فرار کرد؛ از مقابل فریادهای خشمگین.
شهر، آتشفشانی شد و تمام اندوهش را غرید.
گدازه ها جاری شدند در بستری از حماسه و ریختند بر سر بی خیالی شان.
بر فرق آنان که لمیده بودند بر تخت شاهی، تا سلسله بی هویت پهلوی را برای همیشه از اذهان روزگار محو کنند.
سیلی ناگزیر از قطره قطره خون شهیدان جوشید و دودمان سیاه شاه را در هم پیچید. شاه گریخت و شهر، آینده روشنش را به تماشا نشست.
نظرات شما عزیزان: